معنی دل آزار کهنه

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دل آزار

دل آزار. [دِ] (نف مرکب) دل آزارنده.دلازارنده. هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر شود:
ای تو دل آزار و من آزرده دل
دل شده زآزار دل آزار زار.
منوچهری.
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
|| ظالم و ستمگر. (آنندراج). بی رحم. (ناظم الاطباء).
- رقیب دل آزار، رقیب بی رحم و بی مروت. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مص مرکب) ناراحتی. دلازاری:
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی.
|| (ن مف مرکب) دل آزرده. آزرده دل:
همت شیر ازآن بلندتر است
که دل آزار باشد از روباه.
شهید بلخی.
دل آزار بهرام ازآن شاد گشت
وزآن بند بی مایه آزاد گشت.
فردوسی.
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچ کسی زو دژم نبود و دل آزار.
فرخی.
اگر برروید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دل آزار.
(ویس و رامین).
اگر چه بود رامین زو دل آزار
براو شد روز روشن چون شب تار.
(ویس و رامین).
وگر رامین بود بر من دل آزار
چه باشد گر بود خشنود دادار.
(ویس ورامین).
ز من خشنود باشد یا دل آزار
جفاجوی است بر من یا وفادار.
(ویس و رامین).
نگر چون بود رامین دل آزار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار.
(ویس و رامین).
به پاسخ گفت رامین دل آزار
مکن ماها مرا چندین میازار.
(ویس و رامین).
همانگه نامه زی رامین فرستاد
که ما بی تو دل آزاریم و ناشاد.
(ویس و رامین).
کسی کو چون توباشد زشت کردار
به گفتاری کجا باشد دل آزار.
(ویس و رامین).
- دل آزار شدن، آزرده دل شدن. دل آزرده شدن:
پشیمان گشت از آن بیهوده گفتار
کزآن گفتار شد رامین دل آزار.
(ویس و رامین).
قارن چون بشنید که برادر برفت با پدر تحکم و تسلط پیش گرفت و دل آزار شد و گمان برد که برادر را پدر گسیل کرد. (تاریخ طبرستان).
- دل آزار کردن، آزردن. رنجیده کردن:
به تندی شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دل آزار.
(ویس و رامین).


آزار

آزار. (اِمص، اِ) اَذا. ایذاء. اذیت. اذاه. رنج که دهند. رنجگی. عذاب. شکنجه. عقوبت. آسیب. گزند:
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار [و] گزند.
رودکی.
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و به آزار من.
فردوسی.
نیامدْش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به آزار اوی...
فردوسی.
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی...
فردوسی.
پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه.
فردوسی.
بدانست کاین جادوئی کار اوست
بدو بد رسیدن ز آزار اوست.
فردوسی.
وگر سر بپیچم ز گفتار اوی
هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ور بدرّی شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار بفرزندم.
منوچهری.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
سوگندان خورد... که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم. (تاریخ سیستان).
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.
ناصرخسرو.
چون که بجوئی همی آزار من
گر نپسندی ز من آزار خویش ؟
ناصرخسرو.
جانش از آزار آن جهان برهد
هرکه ز دین گرد جان حصار کند.
ناصرخسرو.
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
ببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.
ناصرخسرو.
بنالد همی پیش گل زار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
غیبت مکن و مجوی کس را آزار
هم وعده ٔ آن جهان منم باده بیار.
خیام.
گرْت خوی شیر و زور پیل و سم مار نیست
همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش.
سنائی.
|| کین. کینه. عداوت. بغض. بغضاء. دلتنگی. آزردگی. ملال. ملالت خاطر. || رنجیدگی.رنجش. شکرآب:
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال.
ابوشکور.
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی.
فردوسی.
ترا و مرا رنج بسیار داد
روان وی از ما بی آزار باد.
فردوسی.
بهنگام بدرود کردنْش گفت
که آزار داری ز من در نهفت
گرت هست با شاه ایران بگوی
نباید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
غمین گشت [کاوس] و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پر آزار کرد.
فردوسی.
تو نیز همه روز در اندیشه ٔ آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
فرخی.
و خلف بن اللیث از عمرو[بن لیث] به آزار رفته بود و بدرگاه خلیفت شده. (تاریخ سیستان). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیر الحق و الدین است و چند گاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر متفق اللفظ والمعنی ملازم تا چنان اوفتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت. (تاریخ سیستان). گفت بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز در یک جا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). ابن الزیات را بکشت بسبب آزاری که از وی داشت بعهد برادرش واثق. (مجمل التواریخ). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه).
که سلام ما بقاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون.
مولوی.
حکما گفته اند هرکه را رنجی بدل رسانیدی...از پاداش آن نیز ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
اگر آزاری از من داری که مرا از آن آگاهی نیست بازگوی. (آثارالوزراء عقیلی). || اندوه. غم. تیمار:
کنون روزگاری بدین برگذشت
دل ما پر آزار و تیمار گشت.
فردوسی.
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها.
فردوسی.
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد.
فردوسی.
زمانه نخواهم به آزارتان.
فردوسی.
|| تعب. مشقت. ماندگی:
چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| تألم. توَجّع. رنجیدگی:
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان.
فردوسی.
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
(ویس و رامین).
|| بیماری.مرض. ناخوشی. داء. درد. عاهت: آزار جوع. || بیماری، چون جنون و هاری: مگر آزار داری ! || ضرب. کوب. صدمه. || آفت جراحت. || زحمت.
- امثال:
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی.
هاتف.
بهشت آنجاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد.
(مصاحب).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست.
حافظ.
هرچه نه آزار نه گناه. (خواجه عبداﷲ انصاری).
|| (نف مرخم) مخفف آزارنده، در مانند: جان آزار، خاطرآزار، دل آزار، زیردست آزار، کم آزار، گوش آزار، مردم آزار، همسایه آزار. || (ن مف مرخم / نف مرخم) مخفف آزارده یا آزرده، چون در زودآزار، به معنی زودرنج:
زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزارنیست.
فرخی.


کهنه

کهنه. [ک ُ ن َ / ن ِ] (ص) دیرینه و قدیم. (آنندراج). قدیم. ضد تازه و نو. (ناظم الاطباء). دیرین. دیرینه. عتیق. عتیقه. کهن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی مانده کهنه گوری چند.
سنائی.
- کهنه قباله ٔ جایی (شهری) بودن، از گذشته ٔ آن آگاهی بسیار داشتن. همه ٔجاهای آن و مالکان پیشین آن را شناخته بودن. همه ٔ مواضع و اوضاع و احوال آن را دانسته بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
نو که آمد به بازار، کهنه می شود دل آزار. (امثال و حکم ج 4 ص 1841).
|| پیر. سال دیده. مقابل کودک و جوان. (فرهنگ فارسی معین). پیر. (ناظم الاطباء).
- کهنه ٔ باصفا، پیری که چون جوانان شکفته و ظریف باشد. (آنندراج):
جلوه گر گشت دختر رز باز
کهنه ٔ باصفای من آمد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
|| خَلَق. خلقان. مندرس. ژنده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یکی کهنه خوانی نهادمْش پیش
بر او نان کشکین سزاوار خویش.
فردوسی.
فرعون نگاه کرد موسی را دید با عصا و جامه ٔ کهنه. (قصص الانبیاء ص 99).
کهنه گلیمی که نمازی بود
زَاطلس نو به که به بازی بود.
امیرخسرو.
|| مزمن. مزمنه: دل درد کهنه. جرب کهنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فرسوده. کارکرده. (ناظم الاطباء).کارکرده. فرسوده: کتابی کهنه. (فرهنگ فارسی معین). || گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهنه دزد. کهنه شاعر. (فرهنگ فارسی معین):
اینکه تو بینی به زیر خرقه خزیده
کهنه حریفی است چشم چرخ ندیده.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه اصفهانی، اصفهانی سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه غلتاق. رجوع به همین کلمه شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه مرد رند، سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) رکو. رکوی. خرقه. لته. پینه. یک قطعه کوچک جداکرده از جامه ٔ مندرس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): همه روزه او و امثال او... پیاده به در سرایهای ایشان می گردند... تا لقمه ای بخورند یا کهنه ای بستانند. (کتاب النقض ص 41).
زآن عمامه ٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه اندر دست او.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لته ٔ زنان. جامه ای که زنان گاه عادت بر خود دارند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نو و روزی نو.
سنائی (از یادداشت ایضاً).
- کهنه ٔ بی نمازی، لته ٔ حیض. (آنندراج). لته ٔ حیض. حیضه. محیضه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کهنه ٔ بی نمازیش نکنی
از ریا دامن نمازی را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- کهنه ٔ حیض، کهنه ٔ بی نمازی. لته ٔ حیض. (آنندراج).
- کهنه ٔ رنگین، کهنه ٔ بی نمازی. کهنه ٔ حیض. لته ٔ حیض. (آنندراج):
بعد از این بر سر شق بندی شومت آیم
سبب سرخی آن کهنه ٔ رنگین آیم.
حکیم شفائی (از آنندراج).
|| جامه ای که طفل را در آن پیچند یا در زیر او افکنند تا دیگر جامه ها ملوث نکند. پارچه ای که به زیر طفل شیرخوار گسترند یا طفل را در آن پیچند تا جامه ٔ خود و چیزهای مجاور را نیالاید. پارچه ای که زیر طفل افکنند تا بول او به تشک سرایت نکند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کهنه. [ک ُ ن ِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان کهنه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 733 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کهنه. [ک َ ن ِ] (اِخ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار است و 727 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ فارسی هوشیار

دل آزار

آزارنده، هر چیز که موجب آزردن خاطر گردد

فرهنگ عمید

دل آزار

کسی یا چیزی که مایۀ رنجش و آزردگی‌ خاطر باشد،
معشوق ستمگر،


آزار

اذیت، آسیب، گزند: آزار بیش‌ زاین گردون بینی / گر تو به هر بهانه بیازاری (رودکی: ۵۱۱)،
عملی که موجب رنجش دیگری شود، رنجش،
(بن مضارعِ آزردن و آزاردن) = آزردن
(صفت) آزارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل‌آزار، زیردست‌آزار، مردم‌آزار،
(اسم) [قدیمی] بیماری، ناخوشی، دردومرض،
[قدیمی] ناراحتی،
[قدیمی] کدورت، کینه،
* آزار تلخه: بیماری یرقان، زردی،
* آزار دادن: (مصدر متعدی) رنج دادن، آزار کردن، اذیت کردن، آزردن،

ترکی به فارسی

گویش مازندرانی

آزار

بیماری صرع، اذیت آزار

فرهنگ معین

کهنه

(کَ هَ نَ یا نِ) [ع. کهنه] (اِ.) ج. کاهن.


آزار

رنج، عذاب، بیماری، مرض. [خوانش: [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

دل آزار کهنه

323

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری